زندگی معلول با خوشنویسی
خورشید باش فقط خورشید
| ||
|
خاطره من از روز اول مهر
یادم میادروزهای اول مهر برای من روزهای بسیار هیجان انگیزی بود بدلیل مشکل فیزیکی ومعللولیت شدیدم همیشه کانون توجه اطرافیان بودم ومن به این موضوع اززمانیکه متولدشده بودم عادت کردم وبه همین دلیل این واقعیت روکه همه به من به چشم کسیکه بادیگران ازنظرظاهری تفاوت بسیاردارم وهمه کارهام زیرذره بین اطرافیانم هست پذیرفته بودم یکروز ازروزهای اول مهر که وارد دبیرستان شده بودم البته به اتفاق دوستانم که منو از زمان دوره راهنمایی میشناختن اونروز هم یکی ازاونها به نام مریم نوروزی دردبیرستان بنت الهدی منوبغل کردن ووقتی زنگ کلاس زده شد با اونها به طبقه بالا رفتیم که دربین راه رو دبیرستان یکی ازمسولین مدرسه باصدای بلند فریادزد که بچه ها بچه سرکلاس نبرید زودبیرستانم که برگردین چون بخاطردیدن من این تذکرراداد چون تصوراون مسول محترم این بود که من یه بچه هستم نه دانش آموزمن ودوستانم اول جا خوردیم بعدهم بقدری خندمون ازاین قضیه گرفته بود که هیچکدوم نمیتونستیم حرف بزنیم وبگیم قضیه اصلا چیزدیگست تا اینکه دوستم زودترازما2تا خندشوکنترل کردوتونست بگه که من هم دانش آموزاون دبیرستانم وبالاخره مسول محترم بخاطر این اشتباهش بقدری احساس پشیمانی کرد وبقدری ازمن عذرخواهی کرد یاهروقت منو میدید بااحترام زایدالوصفی برخوردمیکردطوریکه دیگه من خودم شرمنده احترامات اومیدیدم خوب امیدوارم خستتون نکرده باشم لطفا برام نظر بگذارید
باد برگها را یکی یکی به خاک میکشد چه کند درختی که پایش را به زمین بسته اند
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |